من میخوام بزنمت، خوب؟
من باید بزنمت، بازم خوب؟
ولی اگه تو توی چشمای من نگاه کنی همینجوری که من نمیتونم بزنمت که آخه
ببین
تو زمینو نگاه می کنی
تو میری میشینی اون گوشه، هیچی هم نمیگی، منو هم نگاه نمی کنی، اگه هم داری گریه می کنی باید بی صدا گریه کنی، صورتتو هم یه جوری بگیری که من اشکاتو نبینم، وگرنه که من نمیتونم بزنمت که
حالا من میزنمت
همونجوری هم که دارم میزنم آروم آروم گریه می کنم
تو هم داری آروم آروم گریه می کنی
حالا من محکمتر میزنم
تو توی خودت جمع میشی، مچاله میشی، خیلی محکم زدم، نه؟
حالا من با صدا گریه می کنم
حالا تو داری می لرزی
میشنوی صدای هق هقمونو که با هم قاطی شدی
حالا تو یه دفه از جات بلند میشی
قدت از من خیلی بلندتره، من فک می کنم که تو هم میخوای منو بزنی، ولی اگه منو بزنی که من میشکنم که، آخه تو خیلی زورت زیاده
تو چشمات نگاه می کنم
خیسه خیسه
خوشگل شدی ها کره خر
چشمای منم خیسه یعنی؟ منم خوشگل شدم یعنی؟ آخه داری یه جوری نیگام می کنی تو
بغلم کردی؟
تو جدی جدی بغلم کردی، آره؟
حالا تو بغل هم گریه می کنیم، توی شونه های هم
بلند
بلنـــــــــــــــــــــــد
بلنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
بلنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
بازم بلندتر
می لرزیم
توی بغل هم
تنگه تنگ
من دیگه نمیزنمت
قول میدم
باور کن
 
 
...
 
 
برای هزارمین بار

این چشم های من
از رنگ
از سرود
از بود
از نبود
از هر چه بود و هست
از هر چه هست و نیست
زیباترند، نیست؟
 

 

تو نشستی و داری با تلفن حرف میزنی
من کنارت نشستم
تنگ
نمیگمم که دارم چی‌کار میکنم
وبلاگمو سانسور میکنن آخه اگه بگم که.

 

...

 
اعتراف می‌کنم
عاشق شدم
عاشق هوای مهی
غروب
نه ٬ غروب نه
شب
نیمه‌شب
وقتی همه جا ساکته
وقتی همه جا تاره ٬ مبهمه ٬ مهه.
وقتی فقط هیفده قدم جلوترت رو میبینی
و حتی اون ور خیابون رو نمیبینی
و یه صدای خنده‌ی ریز میشنوی
و میدونی که کسی ٬ کسی رو اون موقع بوسیده
و کسی آروم و خوشحال خندیده
و دستت رو تو جیبت فشار میدی
و سرت رو بلند میکنی
و به نور چراغ کنار خیابون نگاه میکنی که فقط یه هاله‌ ازش پیداست
سرت رو پایین میندازی
سنگه رو که جلوی پاته با نوک پات میندازی هیفده قدم جلوتر
و میری
و میری
و میری
تا هیفده قدم جلو تر
تا تو تاریکی مه گم شی
و هر شب
و هر شب
و هر شب
من اینجا رو دوست دارم.
من عاشق شدم
عاشق شبهای مه گرفته‌ی اینجا
راستی
مزرعه‌مون باید مه داشته باشه
مترسکه هم وسط مه گم میشه
میگم
میای قایم موشک ؟
تو یه شب مه گرفته
قاتی ذرتا .
میای ؟
خوبیش اینه که دیگه چشم گذاشتن هم نمیخواد.
دیدن هم نمیخواد
باید گوش کنی
دنبال صدای نفس زدنش بگردی
شایدم
صدای یه خنده
یه خنده‌ی ریز
شایدم ٬
راستی
مترسکم
همون که همیهشه میخندید
و دستاش از پوشال بود ٬
همون .
مرد.



همین.
 

 
 
هی دختره
گوش کن،
برو بشین روی تخت
لحافو مچاله کن توی بغلت محکم
سرتو فرو کن توی لحاف و شروع کن به گریه کردن
بعد اگه خواست بغلت کنه موقعه گریه هم بهش بگو به من دست نزن
بعدش اون میاد پشتت میشینه
تکیه شو میده به دیوار و تو رو میکشه سمت خودش
دستاشو از پشت دور کمرت محکم حلقه میکنه
سرت را از رو لحاف برمیداره و میذاره رو شونه ش، درست کناره گردنش
امنه
امن
بعد شروع می کنه همون مدلی توی گوشت حرف زدن
آرومه آروم
نفسش هم داغه، موقعه حرف زدن گوشت میسوزه از داغیش
بعد تو دیگه گریه نمی کنه
چشماتو می بندی و به حرفاش گوش میدی
تو الآن تکیه دادی بهش، خوب؟ نه تو چشمای اونو میتونی ببینی نه اون چشمای تو را
بعد
تو هم میخوای بغلش کنی
دست راستتو میذاری رو بازوی چپش و دست چپتو رو بازوی راستش
بعد بازوهاشو میکشی طرف خودت و بغلشو تنگ می کنی
اون داره هنوز حرف میزنه
تو
اومم
نمیگم بقیه شو
 
 
...
 
 
 
یه بچه ای بود
یه بچه ی کوچولوی خیلی کوچولو
یه دختری که عشقه من بود
دیدی بچه هارو؟
ازینا که تپل اند
بعدش تنشون پفکیه، دستتو بذاری روی پوستشون و فشار بدی جای انگشتات قرمز میشه و سریع دوباره ولی پف می کنه و میاد بالا
ازینا که تنشون نرمه نرمه، سفید و صاف، بدون جای یه دونه لک یا زخم
ازینا که دستشونو که تکون میدن مچشون یه خط باریک روش میافته
ازنای که پوشک میپوشن و موقعه تاتی تاتی کردن خرت خرت صدا میدن و تو دلت میخواد محکم این مدلی بکوبونی در کونشون و اون صدای خفه شو بشنوی که زیر دستت میگه پااااخ!
ازینا که وقتی می خندن چشماشونم با همه ی صورتشون میخنده
ازینا که تو هر کسی باشی، چه آشنا چه غریبه، چه خوب چه بد، وقتی انگشتتو دراز کنی به طرفش چنگ میزنه و دستتو میگیره محکم، بعد تو با خودت فک می کنی که من حتما خیلی خوبم که این نی نی دسته منو گرفت، آخه میدونی؟ بچه ها تازه از آسمون اومدن، هنوز با نگاه فرق خوب و بد را میتونن تشخیص بدن
ازینا که بخندی بهت می خنده، زیون درازی کنی بهت زبون درازی می کنه، دست بزنی می خنده و باهات دست میزنه
ازینا که بغلش که کنی و فشارش بدی گریه می کنه، که هنوز نمیدونه بغله محکم از بغله اروم خیلی خیلی امن تر و بهتره
ازینا که زیر گردنش بوی خوب میده
ازینا که از آسمون اومده
خوب؟
من یه دختره اینجوری داشتم
بزرگ شد.
 

...

 
اسب آبی رفت و رفت و رفت ..
تا به مرداب رسید
مرداب اونو یاد برکه‌ انداخت . وای که چقدر دلش برای برکه تنگ شده بود.
... سلام اسب آبی.
این صدا اونو از خیال برکه بیرون آورد. به طرف صدا برگشت و گفت:
- سلام.
تمساح گفت من به کمکت احتیاج دارم.
اسب آبی گفت: من دارم دنبال یکی میگردم تا تنهائی مو باهاش قسمت کنم و باید برم.
اما همینکه چشمش به اشکای تمساح افتاد
با لبخند گفت:
باشه من کمکت میکنم
:)
تمساح گفت : نزدیک مرداب یه کرم شبتاب زندگی میکنه که شبها نور زیبائی داره . تو باید اون نور رو ازش بگیری. چون من نمیتونم تو شبهای این بدرخشم. اسب آبی فکر کرد و دید این ممکن نیست. شبتاب اگه نتابه دیگه شبتاب نیست. و اینو به تمساح گفت. اما تمساح گفت: خب تازه میشه یه کرم معمولی و این عیبی نداره . یه کرم مثل بقیه کرم‌ها .
اسب آبی فکر کرد و گفت: خب آخه تو هم یه تمساح هستی مثل باقی تمساح‌ها .
چرا فکر میکنی باید طور دیگه این باشی ؟
تمساح جوابی نداشت. پشت کرد و گفت: برو دیگه نمیخوام ببینمت.
اسب آبی هم نمی‌تونست این کار رو بکنه.
اگه هم می‌تونست بخاطر شبتاب این کارو نمیکرد.
تمساح باید میفهمید هر کی باید جای خودش باشه.
تمساح جای تمساح و شبتاب هم جای شبتاب. تمساح بالاخره باید روزی اینو میفهمید.
اسب آبی در حالیکه از مرداب رود میشد خوشحال بود که نخواسته بود تنهائی‌شو با تمساح قسمت کنه
...
و به راهش ادامه داد ...

 

...

 

خواب دیدم
خوابم یادم نیست
ولی
یه چیزی یادمه توش
ساکت بود
یه خواب ساکت بود
که توش هیچ صدایی نبود
یه دنیایی بود که
توش صدا ٬ حرف ٬ هیچی نبود.
تعریف نشده بود
من تو خواب میدونستم که یه چیزی هست
که تو این دنیا نیست
نمیفهمیدم چی
یه چیزیم کم بود
یه چیز دنیای توی خوابم کم بود
بیدار شدم
بارون میومد
در باز بود
به هم میخورد
صدا میداد
گریه کردم
یه چیزی کمه
من میدونم
تو این دنیای بیداریم
یه چیزی نیست
که باید باشه
کوش ؟
 
 
...
 
 
بهش گفتم من ضعیفم
بهش گفتم باید ضعیف بود
تا دوست داشت
تا دوست داشته شد
باید ضعیف بود.
میدونی قشنگ‌ترین حرفی که بهم زد چی بود ؟
اون شب
بهم گفت
گفت ضعف‌هاتو دوست دارم.
خیلی.
دوسش دارم.
یه جوری
یه جور عجیبی
که تجربه‌ش نکرده بودم.
آخه
ضعف‌هامو دوست داره
و بغلم میکنه
همونجوری که چهارده سال مادرم بغلم نکرد
و
میفهمه آدم ضعیف
یعنی چی.
 
 
... 
 
بچه بودی
بزرگ شدی
بزرگ تر میشی
بعد با خودت فک می کنی که قبلنا بچه بود و الآن بزرگ شدی
و این یه لوپ بی نهایته .

میدونی
دیشب
وقتی بغلم میکرد
یادم افتاد
که مادرم منو چهارده سال بغل نکرد
مادرم منو دوست داشت
میپرستید
ولی بغلم نمیکرد.
و این یه قصه‌ی تلخه.
قصه‌ی تلخ مادری که بچه‌ش رو دوست داشت
و حتی میپرستید
ولی
هیچ وقت بغلش نکرد
تا روز آخر
تو فرودگاه
که به من گفت
خداحافظ
و بغلم کرد
و من تو بغلش گفتم
خداحافظ.
 
 
...
 
خب
جاها عوض
حالا تو مست میشی
من نشستم و نیگات میکنم
و تو سرت رو میبری عقب و یه جرعه‌ی دیگه قورت میدی
و من فقط نگا میکنم
فقط.
نمیخندم
آروم نگا میکنم
و به شومینه تکیه میدم
و تو
بر میگردی
تو چشمای من نگا میکنی
و یه جرعه‌ی دیگه
و هر بار
سرت رو میدی عقب
گردنت معلوم میشه
و من نگا میکنم.
حالا تو مستی
و من نه.
من فقط نگا میکنم.
 
 
...  
 
یه دختری بود
با انگشتای بلند و کشیده
با یه حلقه ی نقره ایه ساده توی انگشت انگشتریه دست راستش
که این حلقه البته گرد نبود٬ کناره هاش یه جورایی تیز بود
یه جور حلقه ی مربعی
که همیشه موقعه کشتی این تیزیش میرفت توی انگشت کوچیکش و دختره میگفت آخ
که این حلقه هه وقتی میرفت توی انگشتش یکمی بهش گشاد بود و آزاد میتونست حرکت کنه
بعد دختره عاشقه این بود که فیششششششششششششت حلقه را بیاره بالا و ببره پایین
عاشقه اینم بود که هی توی انگشتش بچرخوندش
عاشقه اینم باز بود که حلقه شو بکنه توی دهنشو آروم اونو بمکه٬ بعد وسط مکیدنش هم یهویی زبونش بخوره به پوست انگشتش٬ بعد ببینه که وووی چقده پوست خودش از پوست حلقه ش داغتره٬ بعد یهویی عاشقه این بشه که یواشکی هی زبونشو از روی حلقه سر بده روی پوستش و از روی پوستش هم سر بده روی حلقه٬ از داغ به سرد و از سرد به داغ٬‌یه دور گردش بی نهایت
دختره لاک نمیزد
دختره ناخناشو بلند نمیکرد
ولی پسره عاشقه دستای دختره بود
مخصوصا دست راستش با اون حلقه ی نقره ایه ساده
دختره کرم داشت
دستشو از تو دست پسره می کشید بیرون
قصه مون تموم شد

...

 

آخه دیوار چوبی که ارزش مشت زدن نداره . میشکنه میریزه خورد میشه .. بیخیال. دیوار باید سنگی باشه . یا گچی . بعد دستت ورم کنه. بزرگ شه. جاش درد کنه. بعد از اون دیگه باید بترسی به هر چه که دست میزنی حتی به چیزای نرم. آخه دستت ورم داره. آخه دیگه نمیتونی راحت انگشتات رو تکون بدی.
این مترسکه گوشه ی اتاقم واستاده همینجوری مثل بز داره میخنده. مترسک که نباید بخنده
اه

...

 

یه زمانی .. یه روزی .. نه خیلی دورا .. همین یه کم دورا ... تمام آروزم تو غریبه ها خلاصه میشد. غریبه ها رو دوست داشتم. غریبه میخواستم. من اصلن همیشه عاشق غریبه ها بودم.
.
.
حالا ،
همه آشناها
از همه غریبه ها
غریبه ترن
ولی
دیگه من غریبه نمیخوام خب
من
دلم
آشنا میخواد
.
خیلی
.
میخواد
.
 
 
 
ببین به من قول بده اگه اومدی رات ندادم پشت در موندی بعد همونجا بمونی جایی هم نری بازم دوسم داشته باشی خب ؟ حتی اگه هوا سرد شد لرزیدی . اونوقت اگه منو هنوزم دوست داشته باشی منم از پنجره یه پتو بهت میدم.


...
 
 
دیدی نمیدونی دوسش داری یا نه ؟ چرا ؟ بدون دیگه . اه . الاغ.
 
 
...

 
وقتی میرسم به ته
با خودم فکر میکنم ،
هنوزم فشنگ آخر ؟
 

...

 

یه حیوون
وقتی له میشه
استخوناش
صدا میده
صدا میده
صدا میده
ولی
یه حیوون
وقتی مرده
دیگه استخوناش هم
صدا نمیده
بعد
.
.
.
 
 
...

 

گاو
الاغ
گوساله
خر
کره خر
جغد
قورباغه
شاهین


ببعی
گوسفند
امیو
شترمرغ
مارمولک
سوسک
آفتاب پرست
دایناسور
بزمجه
بزغاله
شتر
کرگدن
اسب
.
.
.
یه هو به من بگین باغ وحش دیگه ! چرا این قده زحمت میکشین خب !

 

هممممممممم ..... کرگدن ...

کرگدن‌ها دشمن‌ ندارند؛ دوست‌ هم‌ ندارند تنها سفر می‌کنند و اگر سر حوصله‌ باشند اجازه‌ می‌دهند که‌ پرندگان‌ کوچک‌ روی‌شانه‌ شان‌ بنشینند و شکارهای‌ کوچک‌ خودشان‌ را بیابند، اما کرگدن‌ها نه‌ شکار می‌کنند و نه‌ شکار می‌شوند. خوراکشان‌ علف‌های‌ خودرو است‌ و سیب‌ ترش‌ برایشان‌ حکم‌ چلوکباب‌ دارد... کرگدن‌ها رو به‌ انقراض‌اند و جز سوسک‌ها و یکی‌ دو جانور دیگر تنها موجوداتی‌ هستند که‌ از عهد دایناسورها تا امروز دار وجود را تاب‌ آورده‌اند؛ صبور و منتظر و تنها و کمی‌ افسرده. کرگدن‌ها پوست‌ کلفتی‌ دارند که‌ قدرت‌ تحمل‌ سختی‌ها را برایشان‌ هموار ساخته، اما در عوض‌ دل‌ نازکی‌ دارند که‌ به‌ آه‌ مظلومی‌ در دلِ‌ سیاه‌ شب‌ در اعماق‌ جنگل‌ می‌شکند و اگر خوب‌ دقت‌ کنید داخل‌ گودی‌ چشمان‌ کم‌ سویشان‌ کیسه‌ اشکی‌ است‌ که‌ صورت‌ پرچین‌ و چورکشان‌ راتر می‌کند... کرگدن‌ها نه‌ می‌توانند به‌ چپ‌ نگاه‌ کنند و نه‌ به‌ راست‌ و نه‌ به‌ پشت‌سر. شاید در فراروی‌ خویش‌ هم‌ افقی‌ نبینند ...
 
 
برو
برو
برو
دور
منم دنبالت میام
نزدیک
نزدیک
نزدیک
بعدش دنبالت میکنم
تو مزرعه‌مون دنبالت می‌کنم
تو مزرعه‌ی خودمون
میگیرمت
بعد
بغلت می‌کنم ...
محکم ..
بعد ؟
با هم میرقصیم
وسط ذرتا ٬ وسط علفا ٬ وسط گندما ..
بدون آهنگ
بعد
من وسط رقصیدن پاتو لگد میکنم
خب ببخشید
نفهمیدم که

 
 
...
 
 
بریم پارتی !
من با یه  پسره‌  دیگه می‌رقصم
تو با یه دختره ی دیگه
از اول تا آخر همه‌ی آهنگا
سر شام که میشه ٬
من میام تو رو محکم بغل میکنم ٬
دیگه میشیم فقط واسه‌ی هم !
شام نمی‌خوریم اونجا ٬
میریم بیرون
دو تایی
بعد ٬
تو خیابون با هم میرقصیم
بدون آهنگ .
 
 
...
 
خب ... الان دارم فکرشو می‌کنم ؛
تو هستی و من .
من دارم ظرف میشورم
تو نشستی بالای ماشین لباسشویی و داری پاهاتو تو هوا این مدلی تکون میدی .
ضبطه هم داره واسه خودش میخونه همین‌طوری
میرسه به adagio من دیگه ظرف نمیشورم .
میام جلوی تو وامیستم ..
بعد ٬
... ..
.....
.. .... .. .
adagio تموم میشه
من میرم بقیه‌ی ظرفا رو میشورم ٬
تو هم پاهاتو داری همون مدلی تکون میدی دوباره .
همین.

 
...
 
 
هووووووووووشششششششششششششششششش
 
 
هرچقد هم که وقت داشته باشی بازم کمه .

 
...
 
 
آخه روم نمیشه بیام بگم که .

 
...
 
 
احساس نیاز که یکی رو بگیری بزنیش تا گریه ت بگیره بعد بشینی اونقده گریه کنی تا بیاد بزنتت ... نیست.

...

 

پس گریه میکنیم .

...

 

ولی با این حال خیلی خنده داره.

...

 

البته بیشتر مسخره ست

...

 

دیدی چقد خنده داره ؟

...

 

همه چی وقتی جالب‌تر میشه که متوجه میشی تمام این مدت جهت رو اشتباه میکردی . وقتی می‌خوای پرواز کنی یادت باشه اول مطمئن شی باید بالا بری نه پایین

 

...

 

اسب آبی به راهش ادامه داد
تا رسید به یه جغد خواب آلود .
مؤدبانه سلام کرد و گفت: « من یه اسب آبی تنهام ... »
که جغد میون حرفش پرید و گفت: « مگه نمی بینی که من خوابم ؟ » !!
اسب آبی گفت:
« ببخشید ٬ فقط می‌خواستم بپرسم با من دوست میشی ؟ »
جغد گفت: « من روزها چشمام نمی‌بینه ٬ تا شب صبر کن . »

... و اسب آبی تا شب صبر کرد ...

..
انتظار شیرینی بود .
....
..
......
شب وقتی اولین ستاره درومد اسب آبی با خوشحالی به جغد گفت: « خب ؟ »
جغد چشماشو باز کرد و گفت: « من گرسنه‌م و باید برم شکار . »

و باز انتظار ....
....
..
.....
جغد نزدیکی‌های صبح برگشت .
اسب آبی همه شب رو چشم براه اون مونده بود.

« سلام ٬ اومدی ؟ »
جغد گفت : « آره اما خسته‌م . داره صبح میشه و من باید بخوابم ٬ اگه می‌خوای ... »
و اسب ابی نذاشت حرف جغد تموم بشه ... « نه نمی‌خوام » ...

و رفت ...

اون دنبال یکی میگشت که پشت ندونسته‌هاش بتونه حقیقت یه اسب آبی رو ببینه .
و دنبال یکی میگشت که با خودخواهیهاش فرصت یه آشنایی قشنگو از اون نگیره .

و به راهش ادامه داد ...

 

...

 

یکی بود ٬ یکی نبود ٬
غیر از خدای مهربون قصه‌مون
یه اسب آبی بود !

هی کسی یه روزی
یه جایی
به دنیا میاد ..

اسب آبی روزی که به دنیا اومد
وسط یه برکه بود.
یه برکه‌ی کوچولو و خوشگل و قشنگ
با قورباغه‌های چشم گشاد
و ماهی‌های قرمز شیطون که هی اینورواون ور میرفتن.

برکه‌ی کوچک و قشنگ همه‌ی همه‌ی همه‌ی زندگی اسب آبی بود ..

روزها گذشت ..
اسب آبی بزرگ‌تر شد
و بزرگ‌تر شد ..
و
بزرگ‌تر شد ...

تا اینکه ...
بودنش ٬
جا رو واسه همه تنگ کرده بود !

دردسر پشت درد سر ...
آخه اسب آبی خیلی بزرگ بود ٬ ولی برکه کوچولو بود ...
آخه اسب آبی بزرگ شده بود .. خیلی بزرگ شده بود ...

تا اینکه یه روز ...
وقتی اسب آبی خواست که بره تو برکه‌
تو همون برکه‌ایکه توش به دنیا اومده بود
تو برکه‌ایکه خونه‌ش بود
بره آب تنی کنه ٬
یه هویی
یه تابلویی رو دید
یه تابلویی که
روش نوشته بود:
« ورود اسب آبی ممنوع »

اسب آبی ٬ احساس تنهایی بزرگی کرد
اون دید که توی دنیا تنها‌ست
و قلبش از این قصه پر شد

آخه اسب آبی ماهی و قورباغه و برکه رو دوست داشت ..

...
......
.. ..... ..
روز ها
...
و شب‌ها
...
فکر کرد ...

و سر انجام ...
اسب آبی تصمیم گرفت
که بره !
اون چمدونش رو بست
کلاهش رو گذاشت سرش
عینکش رو زد به چشمش
آسمون برکه‌ش رو نیگا کرد ...

... و از این طرف به راه افتاد .

کمی راه رفت ...این دختره هم گریه میکرد و دستاشو از هم باز میکرد و میگرفت طرف باباییش٬ میگفت بابایی منم ببر با خودت دیگه٬ اذیتت نمیکنم٬ قول میدم که٬ منم ببر٬‌خوب؟ بعد تازه موقعه گریه کردن هم سرشو یه وری کج میکرد و گریه میکرد٬‌دستاشم که گرفته بود جلوش انگاری که همین الآن میخواد از تو بغل مامانش پرواز کنه و فرود بیاد توی بغل باباش٬‌بعد باباییش ولی باید میرفت سر کار که ..
فهمیدین دختره حالا باباشو چند تا دوست داشت؟
بعد یکی از لذتهای این دختره هم این بود که وقتی با ماشین میرن خونه٬ تا میدید که نزدیک خونه رسیدن خودشو پشت ماشین بزنه به خواب و هرچی هم هی همه صداش کردن چشماشو از هم باز نکنه٬ که اینو بغلش کنند و ببرنش بالا٬‌اخه دختره همونقدی که عاشقه باباش بود عاشقه بغل هم بود دیگه ..
بعد باباش میومد در پشتیو باز میکرد و اینو اینجوری بغلش میکرد محکم و بعد میرفتن که سوار آسانسور بشن٬ بعد آسانسور هم خوب آینه ی گنده داشت دیگه٬ دختره هم یه پیرهن آستین حلقه ای کرم داشت که اون جلو٬‌ وسط٬‌ زیر گردنش درست٬ یه عروسکه پارچه ایه برجسته با دو تا گیس بافته شده ی بلند دوخته بودند
دختره عاشقه اینم بود که عروسکشو تو آینه ی آسانسور نگاه کنه٬‌که چیجوری موهاش تو هوا تاب میخوره٬ بعد با خودشم فک میکرد که کی میشه موهای منم قد این بشه که موقعه راه رفتنم همینجوری تکون تکون بخوره و تو هوا برقصه؟
بعد باباش که فک میکرد دخترش خوابه و بغلش میکرد و میرفتن تو آسانسور٬ دخترک ما توی آسانسور چشماشو باز میکرد یواشکی و موهای عروسکشو نگاه میکرد
بعد باباشم یهویی میدید چشمای باز دخترشو
بعد میگفت٬ دهه٬‌چشمای قشنگ دخترم که بازه٬‌دوباره منو گول زدی؟
بعد دختره میخندید و صورتشو محکم توی گودی گردن باباش قایم میکرد٬ دیدی بچه ها چیجوری خجالت میکشن و میخندن و صورتشون و قایم میکنن که ؟ ها ؟ ‌درست همونجوری ..
بعد
دیگه خونه شونو عوض کردن
دیگه خونه ی جدیدشون آسانسور نداشت
دختره هم بزرگ شده بود و باید روسری سرش میکرد و نمیتونست پیرهن عروسکیه آستین حلقه ای بپوشه
تازه٬‌دیگه تو بغل بابا هم که جا نمیشد
همین دیگه
قصه مون تموم شد
بابای دختره هم به خونه ش نرسید
همین.

 

...



و به یه کرم کوچولو رسید .

... و گفت:

« سلام
من یه اسب آبی تنهام.
دنبال یکی میگردم تا تنهائی‌مو باهاش قسمت کنم »

کرم ٬
نگاهی به اسب آبی انداخت
اونوقت گفت:

« تو اصلاً شبیه اسب نیستی .
تازه
رنگت هم آبی نیست .
داری گولم میزنی ؟
پس تو دوست خوبی برای من نیستی
هرچی هم هستی گنده و بد قیافه‌ای »

کرمه کوچولو رفت و لابه‌لای برگا پنهون شد ...

اسب آبی با خودش گفت:
« کاش کرم کوچولو قبلاً یه اسب آبی دیده بود
یا لااقل چیزی از یه اسب آبی شنیده بود ٬
و حالا اونو باور می‌کرد . »

آخه اونن یه اسب آبی بود مثل هزار تا اسب آبی دیگه !

و به راهش ادامه داد ...


 

...

 

یکی بود یکی نبود
یه دختری بود
یه دختر کوچولو
یه دختره خیلی خیلی کوچولو
اونقده کوچولو که وقتی مامانش دعواش میکرد میرفت تو کمدش قایم میشد درش و میبست .. کمدشم تاریک بود ٬ اینم از تاریکیش میترسید ٬ پاهاش رو جمع میکرد تو بغلش و گریه می‌کرد .
بعد این دختره قصه ی ما عاشقه باباش بود ٬ همیشه با خودش فکر میکرد که وقتی باباش صبح های زود باباش بیدار میشه اینم صبح به همون زودیه باباش بیدار بشه که با باباش صبحونه شو بخوره
بعد باباش میخواد بره سر کار دیگه٬ ولی این دختره‌ی قصه ی ما خیلی کوچولو بود که ٬‌ اونقد که حتی هنوز مهدکودک هم نمیرفت ...
بعد تا باباش میرفت که لباس بپوشه و حاضر بشه بره سر کار این غصه ش میشد که دیگه باباش تا یه کلی وقت٬ ‌تا یه کلی دیر٬ ‌تا یه عالمه دیگه که هوا تاریک میشه و مجبورن چراغای خونه را روشن کنند نمیاد خونه پیشش که براش قصه بگه٬ که با هم کتاب بخونن٬‌ که بهش کولی بده٬ که اینجوری نوک دماغاشونو بچسبونن به هم و بلند با همدیگه داد بزنن و خوشحالی کنن ...
بعد که باباش میخواست بره از خونه بیرون مامانش این دختره را محکم بغل میکرد ٬ محکم محکم ..

اومم
میای پرواز کنیم؟
بلدی؟
میریم بالای یه جای خیلی بلند
از همونجاها که تو کارتونا یهویی اگه بری روش وایستی شروع می کنه پشتت به ترک خوردن و زیر پات کنده میشه و میافتی و میمیری
میریم اون بالا وایمیستیم
دستامونو از هم باز می کنیم
چشمامونو میبندیم و صورتمونو میگیریم رو به خورشید
خورشید داره با یه نور سفید، خیره خیره می تابه
بعد به خودت میگی من الآن میپرم، پرواز می کنم و میرسم به خورشید، وقتی هم رسیدم بهش گرمه گرم میشم
بعد می پری
خوب آره، بعدشم سقوط می کنی و می میری
هیچوقتی هم به خورشید نمیرسی ..

...

 

دراز می کشین روبروی هم، صورت به صورت، سرشو میذاری روی شونه‌ت، یکمی پایین تر از گودی گردن، یه جوری که دستتو که یکمی خم کنی بتونی راحته راحت با موهاش بازی کنی، با اون دستت با موهاش باید بازی کنی که از زیر گردنش رد کردی، اون یکی دستت رو هم حلقه می کنی دور کمرش ...
دست تو ٬ سرده سرد ... تن اون ... داغه داغ ..
حالا هر دوتاتون چشماتون رو آروم روی هم میذارید، فشار نمیدین پلکاتونو به هم ها، فقط یواش روهم بذار پلکتو، آروم ببند چشماتو ... حالا دستتو آروم روی کمرش حرکت میدی، با کف دست، نرمه نرم، بدون فشار و اصطکاک، یه جور غلغلک نرم، خوب؟ بعد کم کم به جای کف دست با بند اول انگشتات، حالا کم کم به جای بند اول انگشتات با نوک ناخنات، فشار ندی ها، نرم حرکت کن، بدون خراش و درد، آرومه آرمه، عین حرکت یه نسیم سرد روی یه تن داغ ..
بعد حالا با موهاش بازی کن، اول با موهای پشت گردنش فقط بازی کن، موهاش بلند شده یکمی دیگه، مگه نه ؟ موهاش بین انگشتات میاد، آروم یکمی انگشتاتو از هم باز کن و بین موهاش حرکت بده، می بینی یکمی از موهای بازیگوششو که بین انگتشتات میان و میرن و غلغلکت میدن؟ کم کم محکم تر ناز می کنی، مگه نه؟ چون هی هر لحظه ای که میگذره می‌بینی که محکمتر دوستش داری، برای همین محکمتر می کشیش طرف خودت، تنگ تر بغلش می کنی .. محکمتر نازش می کنی .. تا که بفهمه چقدر محکم دوستش داری که ..
بعد
حالا تو با نوک دماغت، اونم با نوک دماغش .. با چشمای بسته، با دو تا دست سرکش که روی همه ی تنش داره می لغزه و حرکت می کنه، خوب؟ با نوک دماغت شروع می کنی به حرکت روی گونه هاش، یه حرکت نرم، یه لغزش آروم، اول روی گونه هاش حرکت می کنی، نوک دماغت گونه هاشو لمس می کنه، نوک دماغش گونه هاتو لمس می کنه، بعد از یکمی حالا نوک دماغاتون رو آروم میزنین به هم، شروع می کنین انگاری با هم بازی کردن، با یه لبخند آروم و پر از رضایت، پر از دوست داشتن، پر از یه لذت عمیق، تا ته ته روحتون، همینطوری نوک دماغاتون با هم بازی می کنه ٬ هی بالا .. پایین .. چپ .. راست .. محکم .. آروم .. غلغلک .. فشار ..
بعد وسط بازیتون، وسط لمس نوک دماغتون، وسط اون غلغلک و تماسای لطیف .. یه دفه یه لبی میخوری به یه لب دیگه، توی یه کسر خیلی کوچیک از یه ثانیه، یه تماس خیلی خیلی کوتاه، از روی تصادف، وسط یه بازیه بچگونه‌ی قشنگ ٬ بعد ...
انگاری یهویی یه ردی از لبت شروع میشه و میره تو همه ی تنت پخش میشه، هنو دارین با نوک دماختون با هم بازی می کنین، ولی کم کم این تماسای تصادفی، تکرار میشه، هر دفعه هم فقط یه لحظه‌ی خیلی کوتاهِ کوچولو ، انگار که میخواد بگه که به خدا این جدی جدی فقط تصادفه، من که نمیخوام ازت لب بگیرم، فقط یه بازی، باشه؟ بعد .. بعد از چند بار تکرار، وقتی که دوباره یکی از همین تصادفا برای بار چندم پیش میاد، دیگه بازی یادتون میره که ، از یاد جفتتون میره ، حالا دیگه نوک دماغا نیستن که قراره بازی کنن، دیگه بازی اونجوری عین قبلناش هم بچگونه نیست .. حالا بزرگ میشین ، نه خیلی بزرگا ، فقط اونقدر بزرگ که بفهمین دوست داشتن خیلی شیرینه ، درست عین اون لب داغی که آلان میخوای ببوسیش ...

اولش آرومه آروم، با نوک دندونات لبشو میگیری و آروم ول می کنی و دوباره و دوباره و دوباره، آروم زبونتو میزنی به نوک زبونش، آروم میکشیش روی لب بالا و پایینش یکمی نمناکشون میکنی، یکمی فقط ها، یکمیه کوچیک، بعد آروم روی دندوناش، الآن اولشه، ففقط میخوای بهش بگی که هی، یکی دیگه اینجاست، فعلا میخوای آشنا بشه لبهای تو با لبای اون .. همینطوری آروم میرید جلو، الآن فقط آشناییه، شیرینیشو نچشیدی ...
بعد آشنایی تموم میشه
حالا می بوسیش

بعدشم اینجاهاشو دیگه تعریف نمی کنم که ٬ اگه بگم که همه ی قشنگیه بوسیدنو کشتم ٬ خیلی شخصیه، لذتشو بایدخودت کشف کنی، به شیوه ی خودت

 

 

Nights in white satin,
Never reaching the end,
Letters Ive written,
Never meaning to send.

Beauty I'd always missed
With these eyes before,
Just what the truth is
I cant say anymore.

cause I love you,
Yes, I love you,
Oh, how, I love you.

Gazing at people,
Some hand in hand,
Just what I'm going thru
They can understand.

Some try to tell me
Thoughts they cannot defend,
Just what you want to be
You will be in the end,

And I love you,
Yes, I love you,
Oh, how, I love you.
Oh, how, I love you.

Nights in white satin,
Never reaching the end,
Letters Ive written,
Never meaning to send.

Beauty I'd always missed
With these eyes before,
Just what the truth is
I cant say anymore.

cause I love you,
Yes, I love you,
Oh, how, I love you.
Oh, how, I love you.

cause I love you,
Yes, I love you,
Oh, how, I love you.
Oh, how, I love you
 

تولدت مبارک عزیزمم.. دلم هوارتاااااا.. بوسه .. هدیه.. میخواست واست اما...

 

پنجره ی خیس

 

هیچ ندارم که به نامت کنم

نه اسمان و

نه شعر و

نه حتی پری

که از سینه ی گنجشک خوابهای کودکی ام

                                                   کنده بودم.

جیبهای کهنه را می کاوم

سوراخها و خاطرات...:

"کمی خرده نان و چند دانه کشمش سبز

ویک کف دست  حرف تازه"

که این هم

سهم پرندگان کوچه پاییز.

باشد که

"درخت را اگر به حال خودش بگذاری

بوی شبهای بارانی را

قبل از همه ی ما

خواهد شنید.

آن وقت دیگر

یک پیاله چای به نام تو

و

یک نخ سیگار برای من

و

فرزانگی پنجره ی خیس

که باد های بیگانه را

راه نمی دهد

م ا ر ی ه  خودتو می بخشی ! ؟..

 

 گاهی اوقات
احتیاج به یه آدمی داری٬
یه دوستی٬
که واسته روبه‌روت
محکم توی چشمات رو نگات کنه
و بزنه تو گوشت
که تو٬ صورتت خم شه و دستت رو بذاری روی گونه‌ت و دوباره نگاش کنی
ببینی که خشمگینه٬
ببینی که از دستت عصبانیه
توی اخم صورتش ببینی که دوستت داره
ببینی که دوستته.
که نگاش کنی٬ همون‌جوری که دستت روی صورتیه که اون بهش کشیده زده٬
که بهت بگه « تو چته؟ بسه٬ به خودت بیا .. تو چته .. »
که سرت فریاد بکشه ..
که تو یه هو بلرزی٬
که بری بغلش٬
که بغلت کنه٬
همون دستی که کوبید تو صورتت رو بذاره رو سرت٬ توی موهات٬
که سرت رو فشار بده توی گودی‌ شونش٬
که تو چشمات رو ببندی٬
روی شونه‌ش گریه کنی٬
بلزی٬
و با خودت فکر کنی که « تو واقعاً چته .. »

...

اگه میدیدمت منم٬
هر روز سال ازت یه عکس میگرفتم
روز آخر٬
که داریم خداحافظی میکنیم
یه قاب عکس بهت میدادم
که توش یه عالمه عکس توست
کوچولو کوچولو٬
کنار هم
یه سالی که نگاه کرده‌بودمت از پشت دوربین رو بهت واسه خداحافظی کادو میدادم.
 
 
... 
 
 
« دیدی یه دسته آدم میرن کنار دریا ٬ هرکدوم اندازه‌ی قدر و توان و وسع و تجربه‌شون از اون برمی‌دارند ؛ یکی نگاه می‌کنه ٬ یکی شنا میکنه ٬ یکی غرق میشه ٬ یکی گوش میکنه ٬ یکی برمیگرده ... که در آن لحظه‌ی در آستانه هر کس هر چه از قبل اندوخته و با خود آورده همان با خود دارد و هیچ کس فرصت آموختن جدید نخواهد داشت .. هر چه آورده‌ای باید رو کنی ... و این آستانه‌است ... » نه ؛ اگر دیروز این بود امروز نیست ... آستانه یک لحظه است به اندازه‌ی همیشه .. و همواره .. و تا قبل .. و تا بودن .. میدانی ٬ انسان‌ها تا نمیرند نمیفهمند که مرده یعنی چه .. می‌دانی ٬ ما آدم‌ها بعد از مرگ میفهمیم زندگی یعنی چه .. می‌دانی ٬ ما ... بعد از آستانه‌ خواهیم دانست داوری در کار نیست ...
« موج دریا آنقدر بلند است که از سینه‌ی دریا میکند و از سر هر چه من و توی ایستاده است میگذرد و هر دو بودن را خیس میکند .. هر دو ایستادن را ٬ هر دو نبودن را .. و هر دو سکوت را میشکند .. و آن موج که آرام در سینه‌ی ساحل می‌شکند و ماسه‌های زیر پای من و تو را می‌لرزاند و می‌لغزاند و با خود به دریا میبرد .. میبینی ؟ ماسه ها سبکند .. ماسه‌ها نایستاده‌اند .. ماسه‌ها نیستند .. ولی این ماسه‌ها هستند که در پایان در سینه‌ی دریا زنده می‌مانند ... میدانی ؟ ماسه‌ها در آستانه اند .. من و تو فقط خیس مانده ایم . »
و ناگهان دستی صورتی بر پشتت میزند که ... غصه نخور .. نوبت تو هم میشه ... ماشین وقتی که خرابه اگه بترسی خاموش میشه ٬ اگه نترسی دیگه خاموش نمیشه ٬ اینو دوست داشتنی‌ترین مکانیک‌ دنیا به ما یاد داد ... و خود فراموش کرد ... شاید برای همیشه باید تاوان داد . تاوان ترس ؟ تاوان ایستادن ؟ تاوان بودن ...

و شاید تاوان نبودن٬ نایستادن٬ ندیدن ...
و شاید تاوان انتظار٬
و شاید تاوان تردید.
 
...
 
 
و آغوشت٬
اندک جائی برای زیستن ...
اندک جائی برای مردن ...
 دلم تنگ شده.
خیلی.
صبحونه می‌خوام.