You don't pay a ho to fuck you, you pay her to leave ...

...

خواب دیدم اونقده غذای مایکروویوی خوردم که یه روز از طرف انجمن حمایت از مایکروویو ها اومدن در خونمون رو زدن و گفتن ما میخوایم شما رو ببریم ازتون تقدیر کنیم و عکستون رو بزنیم رو غذاهامون. هر چی هم من گفتم من کار دارم باید برم الان و اینا قبول نکردن دست و پامو بستن بعد بهم یه اسپریی زدن که من شروع کردم کوچولو شدن. اونقده کوچیک شدم که قدم شد اندازه ی یه ظرف مایکروویو. بعد من و بردن گذاشتن تو یه یخچالی که کلی سرد بود. یه روز اومدن از تو یخچال برم داشتن بردن بسته بندیم کردن منم شدم یه غذای مایکروویوی. بعدم فرستادنم واسه فروش. اینجا بود که از خواب پاشدم منگ و گیج که این دیگه چه خوابی بود دیدم. رفتم یه دونه موز خوردم اومدم دوباره خوابیدم، ادامه ی همون خواب قبلیه رو خواب دیدم. فقط با این فرق که مونا اومده بود تو خوابم و منو که تو یه ظرف بسته بندی شده بودم خریدو برد گذاشت تو یخچالشون. منم هرچی سعی میکنم داد و بیداد کنم که تو رو خدا منو نخور نمیشد و نمیشنید. فرداشم اومد منو برد گذاشت تو مایکرویو که بپزه که من از خواب پریدم وگرنه نمیدونم ادامه ی اون خواب به کچا میرسید!

...

this is for the most special one, sitting across oceans, getting older and older, yet same little angelic melpomene of all the times 

http://i10.tinypic.com/4m36yxv.jpg

he built the windows high
said it would last forever
he'd stare all night at the empty sky
to keep his thoughts together
to see the angel once again
...
 
داستان، داستان دختری بود که با هر کسی میخوابید و هر شبی از آغوشی به آغوشی میخزید
داستان، داستان دختری ست که یک شب، که درست مثل هرشب دیگری بود و مثل هیچ شب دیگری نمیتوانست باشد، عاشق یکی از هزاران تن خزنده ی روی بودنش شد.
عاشقی دخترک ها، کهنه قصه ایست که هر روز هزار بار و برای هزاران نفر تکرار میشود
و هر بار و برای هر کس تازه تر و پر رنگ تر از هر اتفاق دیگری در هر کجای دنیا رخ میدهد
شاید عاشق شدن یک لحظه نبود، ولی برای هر کدام از هزاران دختر هزاران قصه ی هزاران قصه گو، یک لحظه خواهد بود که چون برق گرفتنی دخترک میفهد عاشق است.
شاید هنگام برداشتن ابرو، وقتی که میان ابروهایش را میبرد
شاید هنگام نگاه کردن به آب برکه در یک شب تاریک و سرد
شاید هنگام دراز کشیدن روی برف
شاید هنگام نگاه کردن به دود و شمردن نخ های فرش کهنه و قرمز روی نیمکت
شاید هنگام نگاه کردن پسری که بغضش را کنار ساعت آفتابی فرو میخورد
شاید هنگام خواندن یک نامه
شاید هنگام نوشتن یک قصه
شاید در تنهایی دراز شب با شنیدن صدای یک آهنگ
شاید هنگام راه رفتن زیر باران نرم میان تابستان
شاید هنگام نگاه کردن قبر ساکت و متروک میان یک گورستان
شاید هم هنگام بسته شدن در اتاق هنگامی که مرد لباسش را میپوشد و دختر را ترک میکند

نه . داستان، داستان دختر هرجایی ای که عاشق میشود نیست
دختر نامه است
داستان، داستان نامه هایی است که نوشته میشوند
نامه های هر جایی
نامه های هرز
ولی ، نامه هایی که دیگر خوانده نمیشوند
نامه هایی که هرگز فرستاده نمیشوند
اما نوشته میشند و پرند از کلماتی که که با هر کسی میخوابید و هر شبی از آغوشی به آغوشی میخزند
کلمه هایی که پر از حرف های جنده شده ی هر روز هر کسند
کلمه های تکراری که هیچ وقت هنگام نوشته شدن تکراری نیستند
قصه هایی که تکراری ترینند و ساده ترین و واقعی ترین و غریب ترین

نامه هایی که دل به سنگریزه های جعبه ی قرمزشان بسته اند
قصه، قصه ی کلمه هایی ست که هیچ گاه گفته نشدند
و همیشه منتظر باقی ماندند
و دل به تاریکی جعبه و سنگ ها سپردند
و مردند
 
...
جعبه را باز میکنم
جعبه را میبندم
جعبه را نگاه میکنم
با جعبه حرف میزنم
برای جعبه مینویسم
و سنگریزه هایم را درونش میچینم
جعبه
کهنه و کهنه تر میشود
و من پیر و پیرتر

جعبه، تاوان توست، و همه ی باقیمانده ی زندگی من.
من؟
کدام من؟
 
...
گاهی تو زندگی آدم باید تاوان بده.
تاوان یه اتفاق. یه تصمیم. یه تردید.
شاید این تاوان به وسعت همه ی زندگی کردنت طول بکشه.
میفهمی؟
 
...
آمد و رفت
آمد و ماند
آمد و رفت ولی ماند
آمد و ماند ولی رفت
ساده است
همه چیز ساده است. خیلی ساده
کلمه ها، جمله ها، قصه ها، زندگی ها
من، تو، ما
آنقدر ساده که نه من هیچگاه گفتمت، نه تو هیچ وقت فهمیدی.

تولدی نزدیک است ...
 
...
 
خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش، بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
 
...
مردی به جرم خوابیدن با زنی ۱۱ سال پشت میله‌ها منتظر میماند تا هزاران سنگ سرش را بشکافند و نفسش را خاموش کنند. انتظار عجیبی‌ست، نه؟
و مردی به قضای روزگار ۱۱ سال زندگی هر روزش را با نام قاضی میگذراند و تمام خوشی دیروزش آن بود که حکم خدایش را به چنگ و دندان اجرا کرد و شب با لبخند سر به بالین میگذارد.
شبیه قصه‌ها میماند، آدمی عجیب است. از خشم من و تو هیچ بر نمی‌آید. باید قصه‌را خواند و جادوگر را منتظر ماند. همین.
...
 
...
روی کتاب
تصویر ساعت شنی‌ ست
می‌چرخم
دور خودم میچرخم
ثانیه هدر میدهم
برای نرفتن ...
...
اوج هجمه‌ی تمام احساسات ریز ریز شده‌ی سرکوب‌گرم این روزها خلاصه میشود در سکوت.
کلمه‌ها سزاوار جنگیدن نیستند. پیرمرد نگاهم کرد و گفت « فشنگ آخرت را در مشت بگیر ، محکم در دستانت فشارش بده، ولی در آبش بیانداز و برو »