نشان به لذتی‌ که ثانیه‌ را مغلوب می‌کرد

شوق‌ در‌تو گریستن

انسداد ساعتها بود

تا دست‌ کوچک پیچک

به‌ اندام بودایی تو زجر دهد

مثل غلتیدن‌ یک وسوسه باز

به ‌تماشای هوس

یک زرد آب

و در آن لحظه‌ که از بوسیدن

لبهای‌ خسته تو خشک می شد

عطش شعور حیوانی من

خیسی‌ قطره ای از آب نبود

تا که در گیجی آغوش تنت

گمشده کوچک انسانیت

نه بدنبال خود خویش

به دنبال خدایت می گشت

که با ناگاه

وجدان تو بارید به چشم

که مرا غسل دهد

تا که بر سجاده ایمان لبت

تکرار کنم

که خدا

او را دوست می دارم

بحق می گویمت این دل اگر تنگ است باور کن

نگاه سرد چشمان تو بی رنگ است باور کن

برای بیوفایی هر دلیلی قاطعانه نیست

طنین عشق اینگونه بد آهنگ است باور کن

چه می گویی که از عشقت چو مجنون گشته 

ای شیدا

نگاهت با دلم هر لحظه در جنگ است باور کن

چه بی احساس می گویی ز عشقت باز می گویم

که هر عشقی بدینسان تا ابد لنگست باور کن

میان حرفهایت از غزل رندانه می گویی

غزل ها هم کنون حرف دل تنگ است باور کن

دگر باور ندارم حرف چشمت را خداحافظ

بهانه نیست حرف من دلت سنگ است باور کن

شبی بیقرار

ـ آرام ـ

هوسناک ترین لحظه های بی تو بودن

در اضطراب گنگ زمانه می کاویدم

و عقده های زهر آگین
 
زخمهای مرا نمک می پاشند
 
ولی خسته تر از

اثبات ادعای ترد هر رفاقت

یا عشق

در چین و چروک گستاخ چشمها

شکل لبخند  تو را از یاد می بردم

و تو همچون

یک نمایش نامه عاشقانه

دلیل بر انقضای عشق می آوردی
    و من می دانستم که نه  فرهادم و نه مجنون

    و این را بر سنگ ها و بیابان ها

فریاد کردم

و تو شاید شنیدن نمی دانستی

خنده دار تر این بود که به دنبال یک پایان

نوشیدنی سردت گرم شد

بنوش و برو

من صورتحساب را پرداخت کردم

از عقیم ترین رود خانه ها

حضور تو زاده می شود

آیا از عقیم

_حلال_

حتما حلال

در نگاه دریایی تو

تا عمق خاطرم

رسوب میکند

هویت یک ناپری

_دریایی_

به تلخی چشمان ریا کارت

و آیا من

به اندازه سهم پیشانی یک سنگ

از پلک موج بوی تو آیا

بوسه ای ربوده ام

آیا ندیدی که من

سوار بر خورشید زیر لبهای تو

فریاد میکردم

که آیا مرا دوست خواهی داشت

برای

دوباره خوار کردن ....
 

تاریکی را دوست دارم

و از چراغ سبز متنفرم


که نگاه تو

چراغ سبزی است برای هر عبور