دلشو دنبال پاهای خستش می کشوند... موهاش توی دستای باد ...بغض خفه کننده ای توی گلوش گیر کرده بود همون بغضی که همیشه پشت بهونه ها پنهونش می کرد و به زور قورتش می داد می رفت تا به ساحل برسه .... چونه ضعیفش می لرزید رگه های قرمز توی نگاهش....می رفت تا برای مرگ دلش خیره بشهی... خیره بشه به دریایی که انتهاش خداست انتهاش می رسه به آسمون که قدیما وقتی بچه بود خیال می کرد خدا تو آسموناست تا دلش می گرفت اشکاشو با پشت دست پاک می کرد سرشو بالا می گرفت و چشماشو می دوخت به آسمون و می گفت خداجونم پس ت...و...تو... کجایی؟! .............

 زانو زد و دستاشو چنگ کرد توی دستای شنی ساحل

 این دفعه دیگه نتونست بغضشو قورت بده نمی تونست از خیال دلش بگذره اما مجبور بود...نفسشو تو سینه حبس کرد و نگاهشو به چشمای آبی دریای آروم و صاف دوخت....چشماشو به هم فشار داد و داد زد....

 برای دریایی که به خدا ختم می شد درد و دل کرد هر چی توان داشت شده بود صدا شده بود نگاه به دورترین نقطه دریا .... هنوز منتظربود .... منتظر نگاهی که از دریا برخیزه ... آسمونی باشی... مثل بچگیا سرشو به طرف آسمون بلند کرد چشمای سیاهشو توی چشمای خدا دوخت و دستاشو دراز کرد تا دستای خدا رو لمس کنه ... هر چی نگاه کرد فقط آبی بود و آبی بود و آبی ..... غریب تر از نگاه اون ضعیف تر از پاهای اون خالی تر از دستاش تنها تر از دلش توی اون ساحل شنی وجود نداشت ....

نه .... برای دلش گریه نکرد برای تنهاییش گریه نکرد گونه های اون ترشد چون نتونست خدا رو ببینه ... دل به دریا زد ... گونه های ترشو پاک کرد و دلشو کشوند تا بسپرتش به دریا ... می خواست برسه به همون دورترین نقطه .... همون جایی که به خدا ختم می شد ....

غروب از پس نگاه غریب دریا سرک کشید از همون دور ترین نقطه ....همون جایی که دخترک خیره شده بود و منتظر بود تا خدا یه نظری بهش بندازه ... دیگه دلی نداشت دلشو به دریا سپرده بود .... دیگه روی گونه هاش اشکی نمی غلتید ... دیگه احساسی نداشت... زانوهاشو تو بغلش گرفته بود و هنوز به همون دور ترین نقطه نگاه میکرد....................!!!