let the child speak, let her be .. let her be
save her .. save her .. don't let her die ..
let her speak, listen to her, give her back.
go. it was just a timeout .. it was just a timeout.
go, go, go.
don't ever turn back.
 
...
 
 
باید عمیقاً عرض کنم که: « اوه شِت! ». این دیگه چه خواب/رویایی بود؟! شدیداً کنت مونت کریستوئی شده بود همه‌چی. یادم باشه فیلمشو بسازم
 
...
 
درست عین یه پیرزنی
که میدونه دیگه نزدیکای مردنشه
و داره با خودش فک می کنه
که شالگردنی که داره می بافه نصفه می مونه
و بازم با خودش فک می کنه که بعد از اون کی میاد اینو به جاش تموم کنه
بعد به اون شالگردنه نصفه نگاه می کنه
و بعدش به دستای خودش که دارن می لرزن
بعد چشماشو آروم میذاره روی هم
توی صندلیش تاب میخوره
گریه می کنه
می میره
و شالگردنش برای همیشه نصفه میمونه
 
...
 
 
هر کسی باید فشنگ آخرش رو واسه خودش نگه داره
وگر نه باخته
 
...
 
 
 
ویکند سنگینی بود
خیلی سنگین

پ.ن. من یه روزی عاشق اون کسی میشم که عاشق اون چشمایی بشه که آروم نمی‌گرفتن و بین گذشته و آینده هی تو حدقه‌هه میدوئیدن
 
...
 
 

 
...
 
 
تنهایی٬
یه رنگه
یه رنگ ملایم ولی ترسناک .. شاید مثل خاکستری
تنهایی٬
یه حسه
یه سرنوشته
یه حقیقته
یه تلخی تیزی که همیشه ازش فرار میکنی
که ازش میترسی٬ حتی اگه ته‌مزه‌ش رو دوست داشته باشی
تنهایی٬
ترسناکه٬
با همه‌ی دوست داشتنی بودنش.
و با همه‌ی تلخیش٬
ولی
تنهایی چیزی نیست که بشه با هر جیزی معامله‌ش کرد
من نمیتونم
 
...
 
پیانو میزنم
انگشتام میلرزه
نت ها خراب میشن.

پیانو مزنم٬
چیزی یادم میاد
سرم رو بر می‌گردونم و اتاق خالی پشت سرم رو نگاه میکنم
پنجره بازه
باد سرد میاد
بلند میشم٬ پنجره رو میبندم
میشینم
به پیانو نگاه میکنم
نمیزنم٬ فراموش کردم
همه چیز رو فراموش کردم
چیزی یادم میاد
سرم رو بر میگردونم و اتاق خالی پشت سرم رو نگاه میکنم
پنجره بسته‌ست
باد خودش رو به پنجره میکوبه
بر میگردم
نگاه میکنم
و و با خودم فکر میکنم به روزی که پیانو میزنم
 
...
 
پیانو میزنم
انگشتام میلرزه
نت ها خراب میشن

پیانو میزنم٬
چیزی یادم میاد
سرم رو بر می‌گردونم و اتاق خالی پشت سرم رو نگاه میکنم
پنجره بازه
باد سرد میاد
بلند میشم٬ پنجره رو میبندم
میشینم
به پیانو نگاه میکنم
نمیزنم٬ فراموش کردم
همه چیز رو فراموش کردم
چیزی یادم میاد
سرم رو بر میگردونم و اتاق خالی پشت سرم رو نگاه میکنم
پنجره بسته‌ست
باد خودش رو به پنجره میکوبه
بر میگردم
نگاه میکنم
و و با خودم فکر میکنم به روزی که پیانو میزنم
 
...
 
 
آقا جون ! یعنی تو این bay area هیچکی پیدا نمیشه بازی ایران-مکزیک رو بیاد با من بریم بار مکزیکیا لات بازی؟

پ.ن. پرچم ایران هم بامن. اگه هم مکزیکیا زیاد مست بودن و هوا پس بود٬ پرچم رو یه نود درجه میچرخونیم میگیم ما مکزیکی هستیم ما رو نخورین ! بیاین دیگه .. تنهایی که حال نمیده
 
 
...
 
 
از شب نوشته ها 

هر بار که برایت از آشفتگیم گفتم ٬ خودت پیشتر پریشانیم را خوانده بودی و میدانستی دردم چیست و این بی‌قراری از کجاست و این فیل یاد کدام هندوستان کرده. هر بار (و بدون استثنا هر بار) پرسیدی که اگر باز گردد چه؟ آنقدر بی‌رحم میپرسیدی که میدانستم چه میگویی و میدیدم که گویی خودت را بازمیجویی و جواب سؤالی که هر بار از خودت میپرسی را از من میطلبیدی
میدانی ... هر بار چشمانم را بسته‌م و دوراهی‌ای آفریدم٬ هر بار محشری خلق کردم که تو در یک سو بودی و آن عشق اول در سوی دیگر. هر بار میدانستم تو ماندنی نیستی و او رفتنی نیست. میدانی هر بار چه کردم؟

.میدانی؟ میدانی. به صدای دریا که گوش دهی .. میدانی. دریا آبی‌ست. من با دریا رفتم
 
...
 
معلومه که آدم دوستش ویزاش رو بالاخره بگیره کلی خوشحال میشه میاد آپدیت میکنه
معلومه که آدم دو تا از دوستاش لاتاری ببرن کلی خوشحال میشه میاد آپدیت میکنه
مبارکه‌ :*
 
...
 
این آهنگ
و اون خواب
چه که به هم میان این همه

 
 

 
...
 
 
 
I sat in the room with a view
The girl in the photograph knew
Can't you see?
Why is she laughing at me?

I stumbled through the dark unaware
The face in the hall isn't there
Tomorrow has gone
Where do the voices come from?

Watching the leaves as they blew
Lost in the room with a view
Climb the walls
You did not know me at all

I fell through a hole in the floor
The audience cried out for more
Fadeaway
It's just another day

Hit heaven far too high.
پ.ن. من به خواب آدم‌های اسپیریچوال اعتقاد دارم. امتحانشونو پس دادن همیشه .. جواب میده
 
 
...
 
 
دیشب خوابت را دیدم. خواب بدی بود. ترسناک بود. معنی خوابم را میدانم. بیدار که شدم ٬ نامه‌ات را خواندم .. دوباره ...
دیشب ٬ به یاد فالگیر سالهای دور و آبی و صورتیمان ٬ تو را ٬ بارها گریستم
 
...
 
دخترکی که هیچ چیز نمی دانست عاشق شد، و مردی که تنها نشسته بود به او خندید. دخترک که از هیچ چیز نمی ترسید جلوتر رفت،‌ و مرد که همانجا نشسته بود کمی ترسید. دخترک که خسته شده بود راه را گم کرد، و مرد که هنوز نشسته بود دیگر او را ندید. دخترک در تاریکی نشست و همه چیز را آموخت، و مرد که از جایش بلند شده بود به سمت عقب دوید. دخترک آنقدر همانجا نشست تا مرد شد، ولی مرد هر چه به عقب برگشت هیچ اثری از عشق و دخترک ندید. دخترک و مرد تا ابد دنبال هم گشتند و نگشتند، شاید هم در یک روز معمولی درست مثل امروزبه هم رسیدند و یکی شدند، ولی عشق یک جایی بین آنها گم شد.
 
نظرات 3 + ارسال نظر
علی رضا جمعه 26 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:45 ب.ظ http://baztabroh.blogsky.com/

سلام سارا خانم
من با اجازه شما از یکی از شهرهاتون استفاده کردم به این دلیل که به حال و روز امروزم خیلی مچ بود امیدوارم که ناراحت نشده باشید
با تشکر

شادی دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:01 ق.ظ http://www.p9deltang.blogfa.com

سلام دوست من
موفق باشی
به منم سر بزن

م.م یکشنبه 29 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 07:12 ب.ظ http://www.hobot11.blogfa.com

درد را می شناسی ؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد