- عاشق منی یا عاشق دوست داشتن من؟
: عاشق عاشق بودن تو.
 
...
 
اسم دخترم٬
ستاره بود.
شبایی که هوا ابری بود٬
شبایی که خیلی بی‌ستاره بود٬
چشمام رو که می‌بستم
ستاره‌ی خودمو٬ تو بغل خودم داشتم.
تا اینکه یه شب ٬
چشمام رو باز کردم.
هوا صاف بود٬ ولی ...
ستاره‌ رفته بود.
رفته بود ستاره‌ی یه سیاره‌ی دیگه شده بود که توش دریایی نباشه که آبش بخواد بخار شه که بخارش بخواد ابر شه که مردش هر شب از پشت ابرا با چشمای بسته بخواد نگاش کنه.
ستاره‌ی من رفته بود دنبال یه سیاره‌ی دیگه٬ یه سیاره‌ی بدون دریا.
من ؟
غمگین و خسته نشسته‌م و هنوزم فکر میکنم ستاره‌ی من٬ یه ستاره‌ی دریایی بوده...
من٬ ساکت و تلخ نشستم و با خودم فکر می‌کنم یه ستاره‌ی دریایی که روزگار پرتش کرده تو آسمونای دورِ پشت ابرا ٬ چه‌جوری راضی میشه واسه سیاره‌ای چشمک بزنه که دریا نداره...
من ؟
دلم میسوزه. واسه خودم٬ واسه ستاره‌م٬ واسه آسمون.
من؟
بدم میاد ٬
از ابرایی که همیشه دیر میبارن !
 
...
 
 مانند آویزان شدن از لبه ی پلی ست پس از آنکه افتاده ای.. انگار حرکت نمی کنی، تنها آویزانی، ولی تمام نیرویت را می طلبد..
 
...
 
 
فردا که سی سالت میشه .. یا شایدم چهل سال ٬ به این فکر میکنی که تو این زندگی به کجا رسیدی. چی به دست آوردی. به این فکر میکنی که رویا هات کوشن .. به بچگیت فکر میکنی ٬ به ۲۰ سالگیت .. به ۲۲ سالگیت. به اولین باری که عاشق شدی .. به اولین باری که تصمیم گرفتی مال کسی باشی ٬ به اولین باری که تصمیم گرفتی بچه داشته باشی ٬ به اولین باری که اعتراف کردی ٬ به اولین باری که تونستی چیزی رو واقعاً بخوای .. و به همه‌ی چیزایی که تونستی بخوای داشته باشی تا چیزی به دست آورده باشی و روزی که به ۳۰ سالگی و ۴۰ سالگی رسیدی و تو سرازیری زندگی افتادی و به عقب نگاه کردی ٬ پشتت خالی نباشه .
هر وقتی خواستی تصمیمی رو الان بگیری ٬ به ۱۰ سال دیگه فکر کن. به ۲۰ سال دیگه ٬ به اون روزی که به عقب نگاه میکنی و لبخند میزنی . چون اون لبخند میتونه تلخ‌ترین لبخند زندگیت باشه ٬ میتونه آروم‌ترین لبخند زندگیت باشه.

... و یادت نره که خط عمرت رو کف دستت حک شده. خیلیا هستن که ۳۰ سالگی آخر خطشونه. یه روزی هم تو پشیمون میشی و ... دیگه خیلی دیر شده. چون دیگه کسی نیست ، چیزی نیست ، هیچی نیست . خالیه.

به حس اون روزت فکر کن. اون روزی که وقتی به دودی که تو آسمون ریشه ریشه میشه و هر باریکه‌ش کم‌رنگ میشه و کم‌کم گم میشه نگاه میکنی و تمام وجودت خالی میشه و سردی همه‌ش رو میگیره.

بترس.
 
...
 
دلم بچه میخواد.
 
...
 
 
... عشق یا اعتماد
نمی دانم
چیزی میان ما گم شد
که هرگز
آن را نیافتیم
پس مرا فراموش کن
مثل مرد قصه های مادربزرگ
که وجود نداشت
اما برای زنش
گوزن شکار می کرد.
 
...

 
...
 
If two people really love each other, and they really do love each other, but they just can't seem to get it together, when do you get to that point that enough is enough ?
...
 

درست مثل یه درام تکراری
که هیچ وقت تازگیش رو از دست نمیده
که هر دفعه قبل از اینکه تموم شه و به آخرش برسه پرت میکنتت دوباره وسط قصه
تا دوباره بخونیش
که دوباره عوضش کنی و بنویسیش و ببینی که همونه و عوض نشده
مثل یه درام تکراری
که هیچ‌وقت تازگیش رو از دست نمیده
که زندگی میکنیش ...
 
...
 
...
so maybe the chance for romance
is like a train to catch before it's gone
and I'll keep on waiting and dreaming
you're strong enough
to understand
as long as you're so far away
i'm sending a letter each day
from Sarah with love ...
 
 
گفته بودم میدونم تعبیر خوابم چیه ... فقط فکر نمی‌کردم به این زودی ...
تعبیر شد.
 
...
 
 
سردی دیوار آشنای چنگ‌های هر شب است ٬
و ستاره‌های آسمان ٬
از زیر خاک درخشان‌ترند .

... غولی از سنگ شکست.
 
...

 
دیشب خوابت را دیدم. خواب بدی بود. ترسناک بود. معنی خوابم را میدانم. بیدار که شدم ٬ نامه‌ات را خواندم .. دوباره ...
دیشب ٬ به یاد فالگیر سالهای دور و آبی و صورتیمان ٬ تو را ٬ بارها گریستم ...
 
...
 
داستانِ من و تو افسانه ء قشنگی است؛

یادت هست از گربه ی باغچه مان ترسیدی‌؟
یادم هست گربه را ترساندم ؛
و به تو قول دادم ،
که از آن پس تا ابد در کنارت می مانم.
یادم هست با چشمان سیاهت
- که به زیبایی ِ یک رُمانِ غمگین بود -
به من نگاه کردی ، و به من خندیدی.

یادت هست مجنون شدم؟ یا فرهاد ؟
از روزی که یادم هست تو لیلی بودی؛
و هنوز هم هستی ، و تا ابد خواهی ماند.
یادم هست ظرفم را که شکستی ،
بر بیستونِ دلم حک کردم :
عشق را باید کُشت،
یا با دروغ ، از روبرو ، یا با خیانت ، از پُشت.
پس از آن روز،
صلاح مملکتم را در دست خسروان دیدم؛
پس از آن روز - تا امروز -
نه « دوستت دارم » ارزشی داشت، و نه عشق معنی می داد.

یادت هست وقتی اشکهایم را دیدی بازگشتی ؟
دیگر درست یادم نیست؛ من تمساح نبودم ، یا بودم ؟
یادم هست که یک بار خیانت کردم ،
و یک عمر دروغ گفتم ،
و تو فهمیدی ،
و دلت نشکست ،
خُرد شد ، ریز ریز شد و زمین ریخت.
پس از آن روز - تا امروز -
نه « دوستت دارم » هایم را دوست داشتی ، نه به چشمانم اعتماد داشتی.

یادت هست شبِ قبل از رفتنت مرا بوسیدی؟
و به من گفتی که منتظر می مانی ؛ یا نگفتی؟ یادم نیست.
یادم هست سیمهای تلفن گرمی صدایت را می خوردند ،
و بوسه هایی که با حروف تایپ شده می فرستادی در راه می مُردند.
اشکهایم که تمام شد، دلم پر از خالی شد، خام شد.
می دانی ،
دروغ ِ اول سخت است، بعدی راحت می شود.
یادم هست خیانت غیر ممکن می نمود ،
ولی آن هم - به لطف فاصله - کم کم عادت می شود.
شاید نتوانم بهترین روز زندگی ام را به یاد بیاورم ،
ولی تا ابد می دانم ،
بد ترین روز زندگی ام همان روزی بود که تصادف کردم ،
و به تقدیر ایمان آوردم ،
وقتی تو دقیقا در همان روز همه چیز را فهمیدی.

یادت هست روزی که به دیدنم آمدی پیرهن سفیدت را پوشیدی؟
من هنوز از دیدن اقیانوس آرام سرمست بودم ؛ یا از دیدن چشمان تو؟ یادم نیست.
یادم هست گذشته ام را به یادم نیاوردی ،
و برایم بهترین آرزوها را کردی ، و باز مرا در آغوشت گرفتی ،
و باز مرا بوسیدی ، و به سوی اقیانوس دیگری رفتی.
شاید اگر داستان ما افسانه نبود،
همین جا پیش من می ماندی ، و دیگر نه دوری بود و نه درد و نه دلتنگی.
ولی در افسانه ء ما، دوری شرط لازم بود ،
و تو - فرشته ء زیبای من - باز هم زشتی های مرا دیدی.

یادت هست چند ماهی حرفهای مرا از دهان دیگری شنیدی؟
و من از دست خودم بسیار رنجیدم؛ یا از دست تو هم؟ یادم نیست.
یادم هست خودم خشتها را کج نهادم ،
و حالا من بودم و دیوار کجی که هیچ گاه به ثریا نرساندم.
و چه مرزهایی که شکست ،
و چه حرفهایی که روزی هزار بار آرزو می کنم هرگز نمی شنیدی.

اقیانوس اطلس هنوز هم به آرام نرسیده است ،
و دیروز مادرم گفت که دماوند هنوز هم قله ء دنا را ندیده است ،
ولی امروز تو باز هم به من رسیدی ، یا من به تو رسیدم ، واقعا نمی دانم.

حس می کنی؟
که اینبار همدیگر را جور دیگری می بوسیم؟
می بینی؟
که اینبار چقدر راحت « دوستت دارم » ها را می گوییم؟
دقت می کنی؟
که اینبار دیگر از گذشته هیچ چیزی نمی گوییم؟
می دانی،
داشتم فکر می کردم نکند بزرگ شده ایم؟
نکند زمانش رسیده است ، که فصل آخر افسانه ء مان را بنویسیم؟

داستان من و تو ، افسانه ء قشنگی است.
یک افسانه قشنگ ، پایان قشنگی دارد؛ یا ندارد؟ یادم نیست.
زمان ، حافظه اش خوب است ؛ مطمئنم می داند.
برایش صبر می کنم ، تا افسانه ء قشنگمان را به پایان برساند.
می دانی،
من می دانم- هر چه که پیش آید -
هر کسی هر روز هر جایی داستان من و تو را بخواند ،
به خودش خواهد گفت :‌
داستان من و تو ، افسانه ء قشنگی است
 
 
...
 
 
یکی بود یکی نبود
یه مهندس کوچولویی بود
که این کوچولوی قصه ی ما، عاشق یه روباتی شده بود
که این روبات قصه ی ما ولی لامصب خیلی روبات بود !
قصه ی ما به سر رسید
حالا چشماتو بذار رو هم و محکم ببندشون و بخواب، تو خواب ببین که روباته یه فرشته ی مهربون پیدا کرده که آدمش کنه، بعد وقتی آدم میشه کوچولوی قصه مون دیگه عاشقش نیست، چون کوچولوی قصه ی ما خیلی خره، خیلی زیاد
 
...
 
 
تو سرده و تاریک . وارد که میشی اولین چیزی که میخوره تو صورتت سرمای تو حاله و تاریکی خونه . یه لحظه مکث میکنی انگاری که یه لحظه جریان برق ریخته باشن تو خون‌ت . برمیگردی در رو میبندی ولی ... میترسی روت رو برگردونی توی خونه رو نیگا کنی . اون احساس لعنتی دوباره داره میاد سراغت . با خودت فکر می‌کنی الان باید بگم سو وات (so what) ! بعد باید مثل همیشه چراغ رو روشن کنم و بدواَم برم بالا لپ‌تاب رو از کیفم دربیارم بشینم پای اینترنت یا قلیون رو ببرم آماده کنم یا برم حموم یا باید خسته باشم برم بخوابم یا باید برم ببینم اگه الیزابت نخوابیده یه کم گپ بزنیم یا برم بشینم پای تلفن یا ایمیلای عقب افتاده یا ... ولی نه . بعضی وقتا هست که آدم هر کاری میکنه سو وات‌ش نمیاد ...

در رو میبندی ٬ بعد آروم روت رو میکنی به توی خونه ٬ میخوای بیای تو ٬ یه هو یه چیزی نیگهت میداره ٬ وامیستونتت . شروع میکنی به نیگا کردن . بعد یه چیزی ٬ یه صدایی ٬ یه کسی ٬ از توت بلند برمیگرده میگه اینجا کجاست ؟ من اینجا چی کار میکنم ؟ اینجا جای من نیست .. اینجا خونه‌ی من نیست .. نیست ٬ نیست ٬ نیست ... یه هو میری عقب . یه تصویر میاد جلو چشمات که تا حالا فقط تو خواب دیدیش . الان یه هو یادت میاد که فقط خواب هم نبوده . جاش رو پیدا کردی ٬ یه تصویر از یه دشته بالای کوه‌های جواهر ده تو شمال . یاد همه‌ی اونایی میفتی که مردن . یاد همه‌ی مرده‌های جواهرده میفتی ... هنوزم تو گوشت یه صدایی هست که میگه اینجا کجاست .. اینجا کجاست .. احساس غریبه بودن میکنی . احساس گم شدن ... ترس .

یه هو همه چیز وامیسته . بعد .. بعد ٬ همه چی یه هو وحشتناک میشه . دیگه هیچ‌چیز مثل قبلاً نیست . حتی در و دیوار . حتی خودت ٬ همه چی میره بک‌گراند . یه هو تنها میشی با یه سری معنی. با یه سری رنگ ٬ که گم شدن. خودتم گم شدی . می‌ترسی . لرزت میگیره . وحشتته ٬ صورتت داد میزنه که سردی .. میای بالا رو تخت . جمع میشی تو خودت . چمباتمه . کوچیک میشی . میچلونی خودتو . از نور چراغ میترسی . میبندیش . از تاریکیش میترسی . از اینکه تنهایی میترسی . خیلی . از فراموش کردن .. از دور بودن . از همه چیز . بعد همه چیز لطیف میشه . لطیف ِخوب نه ها ٬ لطیف بد ٬ یعنی تیز. یعنی رک . همه چیو میبینی . فهمیدنت یه هو میره بالا . رنگا همه محکم میشن . دیگه سایه روشن نیست . همه چیز تیزه ٬ همه رنگا تیزن ...

یه سری عکس میاد جلو چشمت .. یه سری اسم . ولی رنگشون دیگه نیست . دیدی بعضیا رنگن ؟ دیدی بعضی رنگا پر رنگن ؟ بعضی رنگا کم رنگن ؟ بعضی رنگا بی‌رنگن ؟ شایدم هستن .. شاید همه رنگا هم هستن .. شاید بعضی رنگا فقط دورن ٬ شایدم تو وقتی زیاد میترسی یه هو کوررنگی میشی .

خالی میشی ٬ تو تختت ٬ جمع میشی تو خودت چشمات رو میبندی و فشار میدی تا درد بگیره ٬ سیاه بشه .. بعد یه هو یه نوری تو اون سیاهی میدوه همه‌ی چشمت رو میگیره ٬ یه نوری که هیچ رنگی نیست .. میری بالا ٬ از بالا خودت رو میبینی که کوچیک شدی . ترسیدی .. خالی شدی ... مچاله شدی ... تنگ شدی ...

از اینامه.
 
...
 

درد

...

من آبی روشنم
شایدم نارنجیه تند
یا شایدم که سفید
نکته ی جالب اینه که فقط یه نفر الآن می فهمه که من چی دارم میگم که اونم میشه گفت که به یه بیانی بازم خودم میشم و یا میشه گفت شایدم یه ادمه دیگه ست که با من merge شده و یکی شدیم و شایدم نه. ولی خلاصه اینکه من میفهمم که شماها الآن نمی فهمین من چی میگم آخه که. پس الآن نکته ی واضح قضیه اینه که شماها نمی فهمین من چی میگم، حالا نکته ی مبهم قضیه اینه که من نمی فهمم شماها واسه چی میاین یه چیزی را که نمی فهمین چیه می خونین آخه. ازینجا میشه یه سری نتیجه های اخلاقیه خوبی گرفت که خوب من چون نتیجه هارو نفهمیدم نگرفتمشون. ولی این نشون میده که یه مقادیری نفهمی توی همه ی موجودات عالم هست. نه؟

 ...

ببین، فرض کن یه آدمی هستش که تو باهاش فقط به عمرت چت کردی، خوب؟ یعنی اینکه از روز اولی که اینو شناختی پشت پنجره ی مسنجر بوده، یه تکست خالی، فقط متن. حالا تو اصلا از کجا میتونی مطمئن بشی که اون ادمه هستش؟ یعنی اینکه از کجا میتونی مطمئن بشی که واقعا هست، که اون یه آدمه عین خودت، از گوشت و خون، که اون یه روبات نیست، یه روبات هوشمند که جوری بهش برنامه دادند که بدونه در برابر هر مسیجی که از تو بهش میرسه چه جور جوابی باید بهت بده. می فهمی اینارو؟ تو فکرشو بکن آخه یه دقه، فکرشو بکن، فکرشو بکن که یه روبات باهات حرف میزده، که یه روبات راهنماییت میکرده، که یه روبات درددلت را گوش میداده، که یه روبات بوده که برات دو نقطه دی میفرستاده. فکرشو کردی؟ آره؟
حالا احساس حماقت کن. از خودت
آفرین
بوس!

...

این دختره هست که این بالاستا .. این یه عکسه . یه عکسی که یه روز رنگی بوده ولی حالا سیاه سفید شده اومده بالای صفحه‌ی من ٬ این دختره که این بالای صفحه عکسش هستا ٬ داره به این آهنگه گوش میده که داره الان پخش میشه . این آهنگه خیلی آرومه ٬ خیلی تلخه ٬ یه جوریه اصلاً. یه جور غمگینیه . یه جور گریه دار آرومی . من عاشق گریه کردن آرومم . یکی بشینه آروم گریه کنه و من دستم رو بزنم زیر چونم و یه جور قشنگی نیگاش کنم . این عکسه هست که این بالای صفحه‌ی منه ٬ این عکسه داره درد میکشه .. داره آهنگه رو گوش میکنه و درد میکشه . این عکسه هست که سیاه سفیده این بالا ها ٬ این عکسه تنهاست . خیلی ...


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد