میگه آخه کجای چشمام قشنگه؟
میگم همه ش
میگه پس چرا فقط تو بهم میگی که چشمام قشنگه، چرا هیچکس دیگه ای نمیگه بهم؟
میگم چون این نگاهو فقط من تو چشمات می بینم، فقط منو اینجوری نیگا میکنی
میگه :)
بعدش اونجوری نگاه می کنه، بعدش من تو دلم میگم که چه چشمای  قشنگی..

من یک آدمم، من با همه ی دیوانگی ام دلتنگ می شوم، من هنگام دلتنگیم میخواهم که در آغوش کشم، من هنگام سخت دلتنگیم میخواهم که در آغوش کشیده شوم، من گریه می کنم، شانه ی من کو؟
دیدی وقتی که دلت تنگ میشه هر شب خوابشو می بینی؟ دیشب خواب دیدم که تا در خونه را باز کردم دیدمش که نشسته روی اون مبل بزرگ جلوی تلویزیون، بعد من بغلش کردم گفتم تو چرا اینجایی؟ گفت اومدم تو را بینم، زود بر میگردم
امروز عصر خواب دیدم که من دراز کشیدم روی اون مبل بزرگ جلوی تلویزیون، بعد اومد منو محکم همونجوری بغل کرد که بگه من دارم میرم خدافظ، بعد من بازوهامو محکم دور شونه هاش حلقه کردم و گفتم نمیذارم بری، نمیذارم بری، دلم تنگ شده، بعد با هم گریه کردیم

کوتاه شدنه قامت دل را دلتنگی گویند

هی پسر،دیدی وقتی که آروم خوابیده، بعد تو خوابش داره لبخند میزنه، یه جوری انگار داره یواشکی می خنده،بعد تو هم ترسیدی و خوابت نمی بره، داری گریه می کنی اصلا، دلت میخواد بری بغلش کنی محکم که ترست گم بشه توی بغل بزرگش، بعد ازونطرفم دلت میخواد همونجوری که داره می خنده بری گوشه ی لبشو ببوسی، بعد ازونطرف دیگه هم برای اینکه بیدار نشه فقط نشستی روی تشک کنارش و داری خوابیدن آرومشو تماشا می کنی، هوم، با گریه خندیدن خوبتو توی خواب تماشا کردی؟

یه مامان بزرگی بود که می گفت بچه ها وقتی تو خواب می خندند یعنی اینکه دارن با فرشته ها حرف می زنند، حالا گنده ها وقتی تو خواب می خندن یعنی که چی اونوقت؟

اینم بگما، این یه پست لواشکیه
این کله ی من پر از قصه ست، اونقدر زیادن که منو تو خودشون غرق کردن، اونقدر غرق شدم که نمیدونم کدومشون واقعی بوده و کدومشون مال تخیل خودم اند، دیدی ازین آدمایی که میگن من توی سرم پر از ایده ست برای نوشتن، ولی وقتی میام بنویسم انگاری همه ی ذهنم خالی و سفید میشه و هیچی نمیاد ازش بیرون که من بیارم رو سفیدیه کاغذ یا صفحه ی مونیتور، حتما دیدی دیگه، من ازونا نیستما، اونقدر این قصه هام زیاده که هیچوقت صفحه ی کاغذی که جلومه سفید نمیمونه، فقط مشکل اینه که شماها قصه های منو نمی فهمین، برای همین براتون تعریفشون نمی کنم، همین یه ذره ای که تعریف کردمم یه کمی الآن فک کنم پشیمونم، اونا قصه ی من بود با یکی دیگه، شماها نباید میخوندینش که

من وقتایی که با خودم حرف میزنم ایده میاد تو ذهنم که اینجا چی بنویسم، الآن یه چندوقتیه که با خودم حرف نزدم، در نتیجه خیلی ازون ایده ها ندارم که چی چی بنویسم، یعنی ایده دارما، ولی اوناییش که به درد شماها میخوره مال وقتیه که دارم با خودم حرف میزنم، اونم آنلاین!

دهه، همه برداشتند وبلاگ مخفی ساختند، بعد خوب آدم خوشش میاد دلش میخواد لینک بده، بعدش همه شونم گفتند که لو ندیا وبلاگه ماها رو که میایم لو می دیمت، بعد خوب من چیکار کنم حالا

اکنون،
این،
منم!
یکی بود که عاشق این بود که با خودنویس جوهر سیاه روی کاغذ کاهی نازک بنویسه، گوشه ی صفحه های این مجله روشنفکریا، درست روز اولی که می خریدشون، که اینجوری جوهرش پخش بشه و پخش بشه و پخش بشه، بعد اون کیف کنه و کیف کنه و کیف کنه، یه زمانی با این بشر رفیق بودیم، خوب بچه ای بود، همه ش یه نقطه بود که هی بزرگتر و بزرگتر و بزرگتر میشد، اونقدر بزرگ که همه ی نقطه های دنیا را توی خودش غرق کنه، بعدش؟ اووم، یه روزی گم شد، نمیدونم چی شد، دیگه نیست

من همینجوری که دارم پست میزنم موازی باهاش دارم آلوچه هم میخورم، بعد آلوچه ش خیلی خوشمزه ست برای همین من دارم خیلی می خورم، بی جنبه بازی و این حرفا، بعدش فردا اوضاع بد خراب میشه

کلاغا رو بکشین ، قصه ها رو پاره کنید ...

Don't turn away
(Don't give in to the pain)
Don't try to hide
(Though they're screaming your name)
Don't close your eyes
(God knows what lies behind them)
Don't turn out the light
(Never sleep never die)
...