میگوید:فرصت را از نو تازه کن..مگر فرصت تازه شدنی است..من از تو زمان خواستم و تو به من ترانه تعارف می کنی..من از تو نگاهی هر چند کوتاه خواستم وتو به من خیره می شوی و در چشمان من زل زل نگاه میکنی و از ته دل می خندی..که چه دختر کم توقعی....دیگر زمان عشق های خیابانی و عشق های رویایی و اینترنتی هم گذشته....شاید از حصار تردید ها..جایی می خواندم..من به تردید هایم باختم..
حالا تو بگو..ما به چه چیز داریم می بازیم..به حماقت هایمان؟؟ 

به تردید هایمان..؟؟
مگر تو نبودی که فریاد می زدی من ترس از قضاوت دیگران ندارم..؟؟
از خودم و تو همه نگاه های مسخره می ترسم..ترسی عجیب دارم..
ترس اولین پایه سستی است..من ایستاده ام..نگاه کن ایستاده ام..
آرام..نه عاشق..دیوانه..نه عاقل..مجنون..نه لیلی..من ایستاده ام..
برای دوست داشتن تو..نه مدرکی می خواهم و نه شناختی..همین بس که احمق مانده ام و به حرفهای دیگران اهمیت نمی دهم..
همین بس است..که در جای جای دلم..
چشمهای تو را نگه داشته ام..
دلم از همه چیز می گیرد..من که حسود نبوده ام..حالا چرا به هر آدم عاشق یا ....که دست عشقش را گرفته و در خیابان قدم می زند حسودی میکنم؟؟من که حسود نبوده ام به این چیزها..
چرا..باید به عشق های تصنعی در خیابان ها و آن قیافه های مسخره و ابروهای نازک شده (پسرها)و … به همه آنهایی که داد می زند که برای چه با هم هستند حسودی کنم؟؟مگر عشق آسمانی ما چه کم دارد که به موجودات حقیر زمینی باید حسودی کنم؟؟
پر از سکوتم..سکوت..

‹‹وقتی که حقیقت آزاد نیست
آزادی حقیقت ندارد*››
وقتی که فهمیدی چقدر حقیری
تازه داری کم کم خودتو می شناسی
وقتی ..وقتی که چیزی و از دست می دی..
تازه می فهمی که چقدر دوستش داشتی
وقتی چشمانی رو بسته توی خاک می گذاری
تازه می فهمی چقدر چشمای بازش و دوست داشتی
وقتی تو هوای گرم ؛ دستات سرد سرد هست
تازه می فهمی که روزای سرد چرا احساس سرما نمی کردی..