می آمیزم سیاهی شب را با سپیدی روز که خود عصاره ی رنگین کمان است !
تا خاکستری را برگزینم برای ترسیم آسمان سرزمین خویش !
اینجا سرزمین قلب و احساس من است و من تو را دوست می دارم !
تو را دوست میدارم و با تو دیگرم به بیداری این گستره ی خاموش و آدمیانش
نیازی نیست !
گفتی :  عشق فراموش شدنی نیست و نشانم دادی سفره های گشوده خوشبختی را...
می شود نفرینم کنی ؟ آری نفرینم کن. اگر برآنی که وارهانیم از زندان زندگی.
پیش تر از آنکه به این زندگی اجباری خویش خو کنم !
- به مرگی عاشقانه نفرینم کن که این دعای آمرزش است در بستر گاه روزگار !
مرگی که زندگی را عشق را و مرا معنایی دوباره بخشد . مرگی هم قداست نخستین جرعه ی
شیر مادرم !
در آغوشم گیر تا لحظه ای آرام گیرم و این آشفتگی را از یاد ببرم.
آغوشت بستر بی مرز کودکی است با زمزمه های معجزه سای مادر و قصه های شب سوز شبانه !
آغوشت کتمان تمام تاریکی هاست ! تمام تحکم ها !!!
آغوشت پناه اندیشه من است مرا به تماشا بنشین ! برایم بنویس که من محتاج کلام توام !
چگونه گویمت دوستت دارم !؟ وقتی که این آیه های قدسی ورد زبان آدمیانی ست که با قلبی
میان دو پا و دشنه ای در کف کنج دنج کوچه ها را می کاوند ؟!
تنها یک نگاه ... تا ابدی شود میان ما دو تن و بشنویمش بی آنکه سخنی رانده باشیم ! ...
همه را نوشتم تا تو - تنها تو - مرا ببینی ! ورنه این حرفها خودزنی نامتناهی تازیانه نیست .
راست گفتی من در خود غرق شدم !!! می روم خودم را پیدا کنم می روم پیدا شوم .
 بس است دیوانه بودن و  دیوانگی را نوشتن... کاش وقتی که یادم می افتاد تو دیگر نیستی
مرده بودم و این نیز بگذرد!!!