چرا اینقدر عطر مست کننده ات برایم ناآشنا شده ؟

چرا دیگر صدای قدمهایت بیقرارم نمیکند ؟

چرا دیگر به یاد نمی آورم ثانیه به ثانیه ی آن بوسه نفس گیر را ؟

نگاهها چه بی تفاوت شده اند و حرفها روزمره و خسته کننده اند.

دستانت را به من بده به یاد ان روزهایی که از یاد رفته اند...

چقدر سردند تو یخ زده ای عزیزم !

تو یک مجسمه شده ای مگر نه ؟

قلبت طلسم شده درست است ؟

تو به دنبال نفسهای مسیحایی یک عشق جدید میگردی ؟

اینگونه مرا با آن چشمان شیشه ای نگاه نکن

مجسمه من از تو بی جانترم.....